علیرضا کوشک جلالی با ارسال یادداشتی برای ایران تئاتر به مناسبت آغاز نمایش پابرهنه، لخت، قلبی در مشت در تبریز، نوشته است:
خیلی دوست داشتم امشب در جمع شما می بودم. من تازه از شهرکرد بازگشتم. یک کارگاه بازیگری- کارگردانی و یک اجرا حاصل چندین هفته کارم در شهرکرد بود. جمعه هم باید برگردم آلمان.
جسمم توانایی چندین سفر پیاپی را ندارد. البته شاید یکی از دلایل حضور نداشتنم در تبریز، معصومه حبابی باشد. چرا که یکی از دلایل نیامدنم به تبریز، خستگی کار در شهرکرد بود.
معصومه، بانوی سخت کوشی است که یکی از موتورهای کار من در شهرستانها بود. ایشان چندین سال پیش با جسارت برایم در فیس بوک پیامی فرستاد با این مضمون: چرا بچه های شهرستان نباید این شانس را داشته باشند که با شما کار کنند؟ چرا فقط تهران؟
با اینکه در شهرستانهای مختلف چندین کارگاه برگزار کرده بودم، اما تا آن زمان هیچ نمایشی را در شهرستانها و با هنرمندان شهرستانی به صحنه نبرده بودم. می دانستم شرایط کاری در شهرستان ها به مراتب سخت تر از تهران است اما قبول کردم که اولین کارم خارج از تهران، در تبریز باشد.
پس ذهنم اما امید زیادی نداشتم. اما بلافاصله پس از گرفتن پاسخ مثبت از من، به قول خودش “یک جفت کفش آهنین” به پا کرد و شروع به دوندگی در ادارات کرد، با هنرمندان و مدیران مختلف گفتگو کرد و دوید و دوید… تا این که با همکاری گروه آینا، به نتیجه رسید.
“نمایش روبینسون و کروزو” میوه دوندگی های معصومه حبابی و تلاشهای گروه آینا بود. نمایش با موفقیت و اقبال زیادی در تبریز، تهران، مشهد… روبرو شد و به فستیوال هایی در کشورهای مختلف دعوت شد.
از آن به بعد با خود قرار گذاشتم، پس از هر نمایش در آلمان و تهران، نمایشی هم در شهرستانها به صحنه ببرم.
***
نمایش نامه «پابرهنه، لخت، قلبی در مشت» («با کاروان سوخته») بخشی از وجود من است. با آن گریستم، خندیدم، دچار کابوس شدم، امید بستم، دیوانه شدم و سالیان دراز با آن زندگی کردم:
سال ۱۹۹۳ از استخدامم در تئاتر دولتی شهر کرفلد و مونش گلادباخ، به عنوان بازیگر و دستیار کارگردان، دو سال میگذشت. از اینکه توانسته بودم به عنوان یک خارجى شغل ثابتى در تئاتر شهر به دست بیاورم که ورود به آن با توجه به آمار بالاى بیکارى بین هنرمندان تئاتر در آلمان بیداد مى کرد، سر ازپا نمىشناختم. دو دستى به این کار چسبیده بودم و سعى مىکردم وظایفم را به نحو احسن انجام دهم.
تا آنکه آن روز شوم فرا رسید و بىنظمى من شروع گشت.
عید پاک بود. یکشنبه، دوشنبه نیز به علت عروج مسیح به آسمان، تعطیل و جشن بزرگ مسیحیان. ناگهان تلویزیون برنامهى عادىاش را قطع کرد و خبر از یک فاجعه داد: خانهى یک خانوادهى ترک مسلمان توسط چند جوان نژادپرست به آتش کشیده شد و در این حادثه پنج نفر جانشان را از دست دادند. در همان شب و در روزهاى بعد، مردم در سراسر آلمان، عدهاى به صورت خودجوش و عدهاى نیز به صورت برنامهریزى شده، به خیابانها ریختند و هر کس به صورتى اعتراض خود را نسبت به این جنایت ابراز داشت.
من اما به اتاقم خزیدم و به تنهایى پناه بردم. کابوسهاى جانکاه لحظهاى آرامم نمىگذاشت. فلج شده بودم. بیست و چهار ساعت گذشت. نه لب به غذا زدم و نه قدرت رفتن سرکار را داشتم. تصاویر آتشسوزى، سوختن آدمها در آتش، لحظهاى رهایم نمىکرد.
تنها چیزى که به من کمى آرامش مىداد موسیقىاى بود از هندل بهنام «زندگى مسیح» (Messiahs). این موسیقى را که بیش از دو ساعت است بارها گوش دادم و تصاویرى را که به ذهنم مىرسید، یادداشت کردم: خاکستر، صابون، آب، آتش، کبریت و… همسرم نیز بهسان فرشتهاى، بدون رد و بدل کردن کلمهاى با من، چرا که اخلاق گندم را به خوبى مىشناخت، مراقبم بود.
پس از هفتاد و دو ساعت با ریشى نتراشیده، چشمانى که از بىخوابى از حدقه بیرون زده بود و رنگى زرد از اتاقم بیرون آمدم. پنج ورقه در دستم بود. سوار ماشین شدم و راهى تئاتر. سه روز غیبت باعث شده بود که کارگردان نمایش، نقش مرا به هنرپیشه دیگرى بدهد.
با حالتى پریشان جلوى منشى رئیس تئاتر سبز شدم. کمى ترسید. گفتم مىخواهم با آقاى Groper صحبت کنم. گفت وقت ندارند. اولین وقت آزادش… و شروع کرد به ورق زدن دفترش… منتظر نشدم. به اتاق خزیدم.
رئیس کاملاً تعجب کرد. چرا که همیشه ورود افراد را به اطلاعش مىرسانند. اما وقتى قیافهى من و چهرهى هراسان خانم منشى را که براى توضیح دادن پشت سر من ایستاده بود، دید، مرا دعوت به نشستن کرد و با انگشت به منشى اشاره کرد. در بسته شد. گفت به من اطلاع داده بودند که شما کمى مریض بودید، ولى …
پنج برگ را روى میزش گذاشتم و گفتم لطفا این را بخوانید. گفت من الان وقت ندارم. باید سرى به تمرین نمایش «راهزنان» شیلر بزنم و …
گفتم خبر دارید سه روز پیش چه اتفاقى در آلمان افتاد. کمى فکر کرد و گفت آتشسوزى و … گفتم آره. و این هم کابوسهاى من است. یکى از همکاران خارجى شما، خواهش مىکنم بخوانیدش. خواندش. همانجا.
اشک در چشمانش حلقه زد. گفت چه کارى از دست من برمىآید. گفتم مىخواهم این کابوسهاى زنده ماندن را به صحنه ببرم. گفت ما تا سال آینده برنامهریزى کردهایم، سالنها پر است ولى براى سال … گفتم نه… تا یک ماه دیگر. حالتش طورى بود که گویى مىخواهد به من بگوید دیوانه شده اید… سکوت شد…
گفتم آره دیوانه شدهام و اگر شما اجازهى اجراى این کار را به من در تئاتر خودمان ندهید، من قطعا در یک تئاتر دیگر آن را به صحنه مىبرم، حتى اگر این کار منجر به اخراج من شود…
در حقیقت با این حرف خودم را اخراج کرده بودم. تأثر از دست دادن کار و فاجعهى آتشسوزى … اینبار اشک در چشمان من بود که حلقه زد… بهپا خواست، در آغوشم کشید.
ماه بعد، کابوسهاى زنده ماندن را که یک کار اکسپرسیونیستى سراپا خشونت بود، به صحنه بردم. دو بازیگر داشت. دوست عزیزم “پترگوتس” و خودم.
یک سال که از آن ماجرا گذشت توانستم با فاصله با این ماجرا برخورد کنم. و حاصل آن نمایشنامهى “پابرهنه، لخت، قلبی در آغوش” شد که خوشبختانه با وجود اینکه تمام عناصر، کابوسها… را داراست اما وجه انسانى و شاعرانهى آن بیش از هر چیز به چشم مىخورد و من خوشحالم از اینکه حتى در نمایشنامهاى با چنین موضوع تراژیکى نیز، تماشاچیان نیمى از زمان اجرا را مىخندند.
نمایشنامه پابرهنه، لخت، قلبی در مشت («با کاروان سوخته») در سال ۱۹۹۶ برای اولین بار در سوییس اجرا شد و در مدت زمان کوتاهی با موفقیت در تئاترهای آلمان، سوییس و اطریش به صحنه رفت و با بیش از ۷۰۰ اجرا پرچمدار بیشترین اجرا از یک نمایشنامهنویس ایرانی در آلمان است.